تنم می بلرزد چو یاد آورم
مناجات شوریده ای در حرم
که می گفت شوریده دل فکار
الهی ببخش و به ذلم مدار
به لطفم بخوان و مران از درم
ندارد بجز آستانت سرم
تو دانی که مسکین و بیچاره ام
فرو ماندۀ نفس اماره ام
نمی تازد این نفس سرکش چنان
که عقلش تواند گرفتن عنان
خدایا به ذلت مران از درم
که صورت نبندد در دیگرم
ور از جهل غایب روز چند
کنون کامدم در به رویم مبند