گلچینی از بهترین پند و اندرزهای حکیمانه

حکایت

بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد، ناخدا گفت، دیگر امیدی نیست، و باید دعا کرد.

مسافران همه نگران بودند، اما بزرگمهر آرام نشسته بود،

گفتند: در این وقت چرا این گونه آرامی.

او گفت: نگران نباشید، زیرا مطمئنم که نجات پیدا می کنیم.

سر انجام همانگونه شد که او گفته بود، و کشتی به سالم به ساحل رسید، مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگری؟

از کجا می دانستی که نجات پیدا می کنیم!

بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمی دانستم.

اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم.

چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مؤ اخذه کنید.

امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید.

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x