2885
حکایت
بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد، ناخدا گفت، دیگر امیدی نیست، و باید دعا کرد.
مسافران همه نگران بودند، اما بزرگمهر آرام نشسته بود،
گفتند: در این وقت چرا این گونه آرامی.
او گفت: نگران نباشید، زیرا مطمئنم که نجات پیدا می کنیم.
سر انجام همانگونه شد که او گفته بود، و کشتی به سالم به ساحل رسید، مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگری؟
از کجا می دانستی که نجات پیدا می کنیم!
بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمی دانستم.
اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم.
چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مؤ اخذه کنید.
امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید.